محل تبلیغات شما

حنجره ای نذرامام حسین (ع)



حضرت عباس(ع)-مدح و شهادت


علیُ مع‌الحق و حق با علیست

که ماکو ولی ، بعدش الا علیست

محمد علی است و زهرا علیست

که کارِ خدا دستِ مولا علیست

علی گویم و گفته‌ام بارها

چه کم باشد اینگونه بسیارها

 

علی جلوه‌ای کرد و تکرار شد

علی عازمِ قلبِ پیکار شد

علی بارِ دیگر که کرّار شد

علی شد جوان و علمدار شد

ابالفضل یعنی که مولا علی

صد و سی و سه مرتبه یاعلی

 

فقط اوست تیغّ دو دَم میزند

و مانندِ حیدر عَلم میزند

همینکه به میدان قدم میزند

چپ و راست را هِی بهم میزند

به پیشانیش نقشِ زردِ علیست

که این دستمالِ نبرد علیست

 

اگر اینچنین عزمِ میدان کُنَد

پیشمان شوند و پریشان کُنَد

حرم را پِیِ خود رجز خوانکُنَد

زَنَد ضربه و یاحسن جان کُنَد

زَنَد باحسین و زَنَد باحسن

کِشد یاحسین و کِشد یاحسن

 

میانِ حرم مرکبِ کودکان

به میدان ولی کوهِ آتشفشان

میانِ حرم خادم این و آن

به میدان ولی مَردِ تیغ وکمان

رقیه از این دوش سر برنداشت

که از دوشِ او جایِ بهترنداشت

 

امیر است و آواره زینب است

کفیل است و بیچاره زینب است

ولی او فقط چاره زینب است

بگو که همه کاره زینب است

همیشه حرم را بهم میزند

که دل میبرد تا قدم میزند

 

اگر خیلِ مژگانِ گیرا نبود

اگر برقِ چشمانِ آقا نبود

و اینقدر خوش قدّ و بالا نبود

چه میشُد که اینقدر زیبا نبود

ببین آخر از دور چشمش زدند

خدایا چه بدجور چشمش زدند

 

نشان داد چشمانِ خود را به آب

لبِ خشک و سوزانِ خود را بهآب

و نوزادِ بی جانِ خود را بهآب

فرو کرد دستانِ خود را به آب

پُر از آب شد مَشکِ آب آورش

خجالت کشید از دو دستِ تَرَش

 

به سویِ حرم راه طفلان گرفت

که از بارشِ تیر باران گرفت

دو بازویِ او تیغِ بُران گرفت

ولی مَشک را او به دندان گرفت

نَفَس زد به تاب آمدم صبر کن

که خانم رُباب آمدم صبر کن

 

شد از تیرها خریدار پشت

که خَم شد به مَشک و پدیدارپشت

شده زیرِ رگبار خونبار پشت

به مقتل نوشتند شد خار پشت

ولی حیف تیری به مَشکش نشست

و تیرِ دگر قابِ چشمش شکست

 

چه شد حرمله روی زانو نشست

که تیرش میانِ دو اَبرو نشست

نوکِ نیزه‌ای سمتِ پهلو نشست

عمودی به سر خورد و بر اونشست

عمو از سرِ زین زمین ریخت ریخت

سپاهی سرش از کمین ریخت ریخت

 

سر و وضعِ او را بِهَم ریختند

به نیزه عمو را بِهَم ریختند

به تیغی گلو را بِهَم ریختند

کشیدند و مو را بِهَم ریختند

حرامی همه پشتِ هم آمدند

پس از او ارازل حرم آمدند

 

پس از او دلِ زارِ خواهر شکست

یتیمی زمین خورد و از پَرشکست

و سیلی چنان خورد که سر شکست

که دندان شیریِ دختر شکست

یتیمی عمو گفت او را زدند

چه کج رویِ نیزه عمو را زدند

لطفی


حضرت عباس(ع)-مدح و شهادت


ما مسلمانیم اما ما مسلمانِنجف

جانِ کعبه صدهزاران بارقربانِ نجف

روزِ اول که زمین را چون نگینیخلق کرد

گفت در گوشش خدا جانِ تو وجانِ نجف

در نجف مدحِ علی می‌چسبد امابعدِ آن

نامِ عباس است غوغا زیرِ ایوانِنجف

کارِ ما مدحِ علی نه مدحِقنبر گفتن است

مدحِ عباس است اما کارِطوفانِ نجف

بر علی سوگند فریادِ علیعباسِ اوست

بابِ حاجات است پس نادِعلیعباسِ اوست

 

 

کیست این مرد این تمامِاقتدارِ زینب است

کیست این شیر این که تیغِ کارزارزینب است

سایه‌ی زینب نمی‌دیدند ، اصلامی‌شود

دید خانم را که کوهی در کنارزینب است

شانه‌هایش را نوشتم کوهسارِکربلا

گیسوانش را نوشتم آبشارِ زینباست

دستمالِ زردِ بابایش به عباسشرسید

بعد از این او مرتضا اوذوالفقارِ زینب است

بیلدیلَر عالَمدَ عباسدیخانومون عالمی

یِل‌یاتار طوفان‌یاتار یاتمازحسینون پرچمی

 

آسمان خورده تَرَک تا اوعَلَم برداشته

کوه از جا کَنده شد یا او قدمبرداشته

کودکان بر شانه  بر دستش عَلَم پایش رکاب

یک تنه بر دوشِ خود بارِ حرمبرداشته

ما گره‌هایی که کور است اینحرم می‌آوریم

داد ، دستِ خود ولی دستِکَرَم برداشته

گفت آقایم که از ما هم خیالشراحت است

دستهایش را به م مادرمبرداشته

گفت آری با کریمان کارهادشوار نیست

پیشِ این باب‌الحوائج این گره‌هاکار نیست

 

 

گرچه از داغِ پسر سوزد جگرهابیشتر

میزند داغِ برادر بر کمرها بیشتر

تا صدایِ یا اَخا آمد تمامیِحرم

رویِ سینه میزدند اما به سرهابیشتر

زود آمد بر سرش چون خوب میداندحسین

بعدِ صدها تیر می‌آید تبرها بیشتر

کاش میشد اینهمه زیبا نبود اینبا ادب

گفت وای از تیرها وای ازنظرها بیشتر

هِلهله می‌آمد و بر سینهمادرها زدند

زود خانم‌ها گره‌ها را بهمعجرها زدند

 

پیشِ اکبر اینقدر این پُشتِزخمی تا نشد

آمد اما در حرم نزدیکِ دخترهانشد

این طرف زینب زمین می‌خُورددر آنسو حسین

بعد از این بابا برایِ بچه‌هابابا نشد

وای دیگر این ربابه آن ربابِقبل نیست

خواست خانم پیشِ اصغر پا شوداما نشد

آنقدر محکم گره زد که حرامیتا کشید

رویِ دختر شد سیاه اما گره‌هاوا نشد

شد غروب و بچه‌ها از درد زانومیزدند

عمداً این سر را نوکِ نیزه بهپهلو میزدند

لطفی


حضرت علی اکبر(ع)-شهادت

مگر از عمر پدر غیر پسر می‌ماند

که جوان در نظر او به جگر می‌مانَد

سالها بود کنار تو فقط میگفتم

که برای من از این عمر پسر می‌مانَد

خواستم راه رَوی یک دو قدم ، میدیدم

ساعتی بعد برایم دو سه پَر می‌مانَد

زودتر از نفس اُفتاده‌ام از تو که بگویند همه

که جوانمُرده در این دشت مگر می‌مانَد؟

پسری را که روی چشم بزرگش کردم

بر عبا نیز به اما و اگر می‌مانَد

کاش میشد که مرا جمع کنی میخندند

خواستم پا شوم از خاک کمر می‌مانَد

اکبری داشتم و حال چرا اکبرهاست

که تنِ تو به تن چند نفر می‌مانَد

رفتم از هر طرفی جمع کنم قدت را

نیمه‌ای در بغل و نیمِ دگر می‌مانَد

بازوی مادرم و بازوی تو مثل هم اند

زخم پهلوی تو بر ضربه‌ی در می‌مانَد

میکشم از بدنت نیزه و تیغ و مِقراض

باز بر سینه‌ی تو چند تبر می‌مانَد

میکشندم ز روی خاک عموهایت وای

عمه با جمعیّتی شوم نظر می‌مانَد

حسن لطفی


حضرت علی اکبر(ع)-شهادت


هیچ بابایی نبیند آنچه را من دیده ام

من جوانم را غریق موج آهن دیده ام

مثل باران می چکید از دست هایم پیکرش

هستی ام را روی دستم اربن اربن دیده ام

یک تنه میرفت بر جنگ علی نشناس ها

وقت برگشتن تنش را چند صد تن دیده ام

لشکری دستش به خون لاله ام رنگین شده

قاتلش را یک نفر نه جمع دشمن دیده ام

بی دفاع از کوچه های سنگ و آهن می گذشت

مادرم را در وجودش خوب روشن دیده ام

هر چه با غم ناز رویش را کشیدم برنگشت

خون مانده در گلویش را کشیدم برنگشت

کردی

امام زمان

گمان مدار كه چون سنگ خاره ایم همه

كه در غم تو دلی پر شراره ایم همه

چراغ هم به شب ما نمی زند سوسو

كه آسمان بدون ستاره ایم همه

در این دو ماه عزا بیشتر ز هر ماهی

به انتظار طلوعی دوباره ایم همه

خودت به ما سمت نوكری عطا كردی

وگرنه بی تو كه ما هیچ كاره ایم همه

به عشق جد تو فریاد میزنیم حسین

اذان عشق، سر هر مناره ایم همه

برای آنكه دلت را بیاوریم به دست

میان روضه پی راه چاره ایم همه

چه راه چاره ای امشب به پیش دیده ی ماست

دخیل بسته ی یك گاهواره ایم همه

بیا و روضه بخوان صبح و شام مثل رباب

بخوان كه منتظر یك اشاره ایم همه

دم غروب شبیه رباب غمگینِ

ربودن بدن شیرخواره ایم همه

بیلبانی


علی اصغر

نمانده شیر برای رباب عزیز دلم
تو را به جان عزیزت بخواب عزیز دلم

تو رو به قبله ای از تشنگی و می‌گردد
برای تو جگر آب، آب عزیز دلم

هنوز راه نیفتاده ای مبارز من
مکن برای شهادت شتاب عزیز دلم

بگو برای سه شعبه میان این همه یل!
چرا گلوی تو شد انتخاب عزیز دلم

نگو که می شود آخر محاسن بابا
به خون حلق ظریفت خضاب عزیز دلم

دعای آب نشد مستجاب حیف اما
دعای حرمله شد مستجاب عزیز دلم

میلاد حسنی


علی اصغر ع

بر درِ خیمه نشسته است و خبر می‌گیرد
خبرت را زِ منِ سوخته پَر می‌گیرد

چه کنم خیمه روم یا نروم آه ، رباب
بیشتر صبر کند درد کمر می‌گیرد

دستِ من نیست اگر دست به پهلو دارم
دستِ او نیست اگر دست به سر می‌گیرد

کاش میشد نَفَسی… یا که تکانی بخوری
دارد از شرمِ حرم قلبِ پدر می‌گیرد

چار پایان همه خوردند بجای تو از آب
چقدر آب لبِ طفل مگر می‌گیرد؟

مادرت گفت برو لیک بپوشان او را
این سفیدیِ گلو زود نظر می‌گیرد

مادرت گفت برو رو مزن اما آقا
تو اگر رو بزنی هلهله سر می‌گیرد

هرطرف می‌نگرم تیرِ سه‌شعبه آنجاست
آه این تیر مگر جا چقدر می‌گیرد

تیرش آنقدر مهیب است به هرکس بخورد
می‌شود رد زِ گلو و به جگر می‌گیرد

بعدِ پیراهن من نوبتِ قنداقه‌ی توست
حرمله دارد از آن دور خبر می‌گیرد

سرِ قبرِ تو زِ من پیرزنی می‌پرسد
سرِ نوزاد به سرنیزه مگر می‌گیرد؟

 حسن لطفی


حضرتعلی اصغر(ع)-شهادت


مادری بین خیمه غمگین بود

سرش از شرم رو به پایین بود

پیش چشمان بانوان حرم

دیده اش پر شد از نم و شبنم

بانویی که دگر نظیر نداشت

کودکش تشنه بود و شیر نداشت

دست خود را تکان تکان می داد

کودکش تشنه داشت جان می داد

چه کند با دل گرفتارش؟!

داد دست رقیه گهوارش

پیش او هم علی نشد آرام

زینب آمد ولی نشد آرام

کودکی زیر لب در آن محفل

گفت با گریه یا ابوفاضل

آه، از شرم ساقی توحید

پیکرش بین علقمه لرزید

ناگهان نور مشرقین آمد

پدرش حضرت حسین آمد

عمه گهواره را به آقا داد

به دل مادرش تسلا داد

گفت: او هم دلاوری شده است

تشنه ی جام کوثری شده است

رفت آقا به سوی آن لشکر

رفت در روبروی آن لشکر

گفت: این طفل را چه تقصیر است

دست او نه کمان نه شمشیر است

آتشی بر دل فلک خورده

لبش از تشنگی ترک خورده

نیست کس تا دوای او بدهد؟!

جرعه آبی برای او بدهد

طفل خود را گرفت بالاتر

عمر سعد بود و یک لشکر

بین شان سخت ولوله افتاد

ناگهان یاد حرمله افتاد

گفت: برخیز و صید کن در دم

با سه شعبه تو هر دو را با هم

قلب و مکان شراره گرفت

تیر را سوی شیرخواره گرفت

تیر از چله ی کمان رد شد

در حرم حال مادرش بد شد

طفل خنده به روی لب آورد

روی دست پدر تلظی کرد

دست و پا زد میان آغوشش

ذبح شد بچه گوش تا گوشش

سر اصغر میان یک دستش

پیکرش شد از آن یک دستش

روضه، مافوق هر تصور شد

پدر از خون محاسنش پر شد

عرش را داشت شعله ور می کرد

متحیر به او نظر می کرد

این همه اظطراب را چه کند؟!

مانده حالا رباب را چه کند؟!

در عبا گرچه طفل پنهان بود

خونِ زیر عبا نمایان بود

بیش از این بین این مسیر نماند

پیکرش را به پشت خیمه رساند

وای از ناله ی مهیب رباب

وای از غربت عجیب رباب

رفت خیمه، نه این که دل بکند

خواست گهواره را تکان بدهد

از دلش غصه بی گمان نرود

بعد از این زیر سایه بان نرود
جواد شیرازی

حضرتعلی اصغر(ع)-شهادت

زخم را اینبار بر قلب پدر می‌خواستند

مادر بی تاب را بی تاب تر می‌خواستند

این هدف انگار با اهداف دیگر فرقداشت

که برایش تیر انداز قَدَر می‌خواستند

دشمن نام علی بودند. ورنه چلهها

تیرشان تک شعبه هم میشد اگر می‌خواستند

تیغ های ظالم بی رحم، خون میریختند

نیزه های وحشی خونخوار، سر می‌خواستند

از کبوترها کبوتروار تر پروازکرد

حسینی

گرچه او را کودکی بی بال و پر می‌خواستند

حضرتعلی اصغر(ع)-شهادت

تشنه شدی و ساقه ی شعلهورت شکست

چون چوبِ خشک هر دو لبلاغرت شکست

هر سو دوید مادر تو زمزمینبود

طفل ذبیح خیمه، دل هاجرتشکست

با گریه ی تو هر دویمانآب می شویم

با گریه ات غرور پدرمادرت شکست

نامت علی است، محترمیمثل مرتضی

این احترام، ارثیه یحیدرت شکست

می خواستم برای تو کاریکنم، نشد

خیلی دلم برای دو پلکترت شکست

تا باد تیر حرمله ازچله اش گذشت

مانند یاس خشک شده حنجرتشکست

تیزی یک پر از سه پرتیر، ذره ای

بر بازویت کشید، عزیزمپرت شکست

این حجم تیر کل تنت راگرفته است

مانند مادرم همه ی پیکرتشکست

خون گلوی تو به روی صورتمن است

از بس که بی هوا قدحکوثرت شکست

با فکر پاسخی که بگویمبه مادرت

بُهتم کنار جسم و تنبی سرت شکست

حالا که می روی ز چهلبخند می زنی؟!

قد مرا همین نظر آخرتشکست

جواد شیرازی



حضرتعلی اصغر(ع)-شهادت

این کوفیان تصمیم باتزویر می گیرند

شش ماهه را از شیر،با یک تیر می گیرند

شش ماهه را با یک سراز پوست آویزان

در بُهت چشم مادرشاز شیر می گیرند

داغ دلت را تازه میخواهند تا گودال

این تیرها از میخ درتاثیر می گیرند

با کار امروزش، برایحرمله فردا

در شام چندین مجلستقدیر می گیرند

از برق حرص چشمهاشان دستگیرم شد

از پشت خیمه رفتنتتصویر می گیرند

در کوفه رسم میزبانیآب دادن نیست!

وحید قاسمی

زیر گلوی میهمان شمشیرمی گیرند

حضرتعلی اصغر(ع)-شهادت

ای سپه کوفه آفتاب شدیداست

غنچه من‌ رنگ‌ آفتابندیده است

جنگ شما با من است! طفلچکاره ست؟!

رنگ‌و روی ماه من‌چقدرپریده ست

هلهله را بس کنید لرزهگرفته

بچه شش ماهه هلهله  نشنیده ست

قطره اشکم‌ چکید زودزبان زد

شیر نباشد غذاش اشک چکیدهاست

قول به او داده ام کهآب بگیرم

مادرش از غصه بین خیمهخمیده ست

دست مرا یک نفر نشانهگرفته

فکر کنم‌موقع شکار رسیدهاست

حرمله رویت سیاه باد!چهکردی؟

حنجره ب نازکش بریدهبریده است

جز منِ بی کس بگو کدامغریبی؟

از گلوی شیرخوار تیرکشیده است

پورهاشمی




حضرتعلی اصغر(ع)-شهادت

از عطش مستی و در سینهشَرَر داری تو

گریه سر کرده ای وحالِ دگر داری تو

ظاهراً دستِ تو بستهاست در این قنداقه

بال ،واکرده ایوعزمِ سفر داری تو

سر کشیدی که ببینندو گلو را بزنند

ای جگر گوشه ی منبسکه جگر داری تو

بی زره آمده ای حیدرِدر گهواره

نه به کف، تیغ گرفتینه سپر داری تو

حرمله عقده ی خود راسرِ تو خالی کرد

ارثی از محسنوافتادنِ در داری تو

بی هوا حنجرِ توپاره شد وخون پاشید

کِی ، توان ِ لگدِ تیرِسه پر ،داری تو

من سرِ تشنکیِ تو بههمه رو زده ام

پسرم جای، در اینقلبِ پدر داری تو

حنجرت پاره شده با زبه من می خندی

ز ِ پریشانیِ حالمکه خبر داری تو

با چه روئی پسرم سویحرم برگردم

مادری دلنگران ،دیدهی تر ،داری تو

ترسم این است سرِراسِ تو دعوا گردد

طاقت نیزه سواریچقَدَر داری تو؟

خونِ تو کارِ علمداریِعباس کند

با همین پیکرِ بی سرشده ،سرداری تو

نعمتی




حضرتعلی اصغر(ع)-شهادت


 آتش از سمت آسمان انگار زیر این آفتاب می آید

عطش کودکان فراوان شدناله ی آب آب می آید

ماهی از جنس هاشمی تابانمشک بر دوش عازم میدان

چقدر این علم به قامتاین پسر بو تراب می آید

از یلان عرب نسب داردیا علی یا علی به لب دارد

شاید او قصد فتح شب داردکهچنین بی نقاب می آید

طفل بی تاب توی گهوارههمه را کرده است بیچاره

رفته عباس سمت نهر فراتجان مادر بخواب می آید

آری عباس غیرت الله استگفته بی آب بر نمی گردم

به سکینه چه قولها دادهزود با این حساب می آید

مشک شرمنده گشت از ساقیچه بگویم بماند الباقی

ماه در چنگ عده ای یاغیقد کمان آفتاب می آید

طفل بی تاب در عبا پنهانمیرود با پدر پسر میدان

همه گفتند وارث کوثراز چه رو با کتاب می آید

دید صیاد بچه آهو رابه زمین تکیه داد زانو را

تیرش از چله ی کمان دررفت و عجب با شتاب می آید

خیمه ها را یکی یکی ردشد با غلاف اندکی زمین را کند

جسم اصغر به روی دستشبود وای دارد رباب می آید

از تن چاک چاک ثار اللهبوی سیب است در فضا اما

از گلوی بریده ی اصغربوی سیب گلاب می آید

رستگار


حضرت قاسم بن الحسن(ع)-مدح


از ازل در جام ِجانش داشت عشقِ لم یزل

قاسم بن المجتبی(ع)،فرمان پذیرِ بی بدل

متن بازوبند اوتلفیقی از ایثار و عشق

شد رجزهایِگوهربارش خودِ خیرالعمل

در مرامش حفظِناموس ارجحیّت داشت و

شد برای اهلعالم، غیرتش ضرب المثل

سمبلِ از جانگذشتن بود و با اذن عمو

گفت بسم الله راو شد هماوردش اجل

با غضب ابرو گرهمیکرد و میچرخاند چشم

مثلِ بابایشحسن(ع) در صحنۂ جنگ جمل

سیزده ساله ستاما در مسیرِ رزم او

سخت جان دادند؛ بیتیر و سپر شیرانِ یَل

یکّه می تازید وافتادند فوراً یک به یک

آن حرامی های باقیمانده از لات و هُبل

بسکه با شیرینیِطعم شهادت شد عجین

از لبِ شمشیر اومیریخت در میدان، عسل

بد نظر خورد وتنش شد نیزه باران و نماند؛

محض ِ لبهای عمو یکجایِ سالم لااقل

رفت اما کاشکی میماند تا جای پدر.

چشم هایِ عمه زینب(س)را بگیرد رویِ تل!


هر بلایی سرم آمد به فدای سر تو

به فَدایِ پرِ قنداقِ علی اصغرِ تو

می زنم دست بروی دست چکاری کردم

با چه رویی بشوم روبرو تو

حاضرم بر سر بازار به خیرات روم

ننشیند پَرِ خاکی به سرِ خواهرِ تو

بر سر من ، همه تفریح کنان سنگ زدند

وای بر صورت چون برگِ گُلِ دختر تو

از همین جا همه تقسیم غنائم کردند

در کمینند به تاراج برند لشگر تو

ترسم این است که گرفتار شوی در گودال

می شود با نوک نیزه زیر و رو پیکر تو

هر تکانی که سرت بر سر نیزه بخورد

باز تر میشود این پاره گیه حنجر تو

در دل کوفه بود بغض علی پس بردار

یک عبایی که بود کاشانه ی اکبر تو

قاسم نعمتی


با غم و غصه ی بسیار به تو رو زده ام
باز قلبم شده بیمار به تو رو زده ام

زخمیِ معصیتم کاش نگاهم بکنی
سر به زیر آمدم ای یار به تو رو زده ام

بی حیا بوده ام اما منِ رسوا شده را
پیش خود باز نگه دار به تو رو زده ام

یوسف فاطمه ازبس که کرم داری و لطف
مشکلم حل شده هر بار به تو رو زده ام

افتخاریست گداییِ در خانه ی تو
میزنم در همه جا جار به تو رو زده ام

اشک بر دیده و العفو الهی به لبم
با همین گریه و اذکار به تو رو زده ام

در همین ماه بده اذن سفرْ کرببلا
تشنه ام تشنه ی دیدار به تو رو زده ام

روح الله پیدایی


این روزها دلشوره دارم بیش از پیش
کاری بجز گریه ندارم بیش از پیش
این روزها قلب مرا ماتم گرفته
باز این لبم نام شمارا دم گرفته

این روزها دلشوره دارم مثل هرسال
هر شب گریزی میزنم تنها به گودال
اما همه ترسم جدایی از تو شد ، آه
اینکه نباشد دستک از ماه تو کوتاه
ای کاش با عشق تو در روضه بمیرم
من ، این منه بی ننگ و بی عرزه بمیرم
ای کاش با گریه توانم را بگیری
امسال بین روضه جانم را بگیری
ای کاش این ماه محرم با تو باشم
ای کاش در این روضه مَحرم با تو باشم
تا اینکه مارا مادرت درهم ببیند
مارا سیه پوش غم و ماتم ببیند
کاری بکن غیر از غمت ، غم را نبینم
ماهی بجز ماه محرم را نبینم
زهراست مارا راهی این جاده کرده
مارا برای نوکری آماده کرده
فهم محرم را به ما امشب عطا کن
راه حسین ابن علی را راه ما کن
هر چند که صحرایی از غم تشنه اوست
او تشنه بود اما دوعالم تشنه اوست

امیرفرخنده


امام حسین(ع)-گودال قتلگاه

برای روضه همین بس که ناگهان زده اند

عزیز فاطمه را سنگ بی امان زده اند

فقط نه سنگ و نه نیزه که عده ای آن روز

به جسم خسته ی او زخم با زبان زده اند

نوشته اند جوانان به سریع و پی در پی

نوشته اند که پیران عصا ن زده اند

برای روضه همین بس که بی رمق افتاد

برای روضه همین بس که همچنان زده اند

اگر که تیغ نبوده غلاف آوردند

اگر که تیر نبودست با کمان زده اند

چقدر زخم روی زخم روی زخم آمد

چقدر تیغ فراوان به استخوان زده اند

برای غارت معجر برای گهواره

به خیمه های اسیران کاروان زده اند

مصیبت است بگویم که عمه ی ما را

زبان که لال شود , خاک بر دهان . زده اند

سری به نیزه بلند است وای از این غم

سری که بر سر نی بود را چنان زده اند

که چند بار سر از روی نیزه اش افتاد

و باز برسر نی پیش کودکان زده اند

برای آنکه سر از بین کودکان برود

اسیرها چقدر رو به این و آن زده اند

شکست ابروی او و شکست دندانش

و پاره شد لب او بس که خیزران زده اند

خرید جنس غنیمت چه رونقی دارد

در این میانه سری هم به ساربان زده اند

رستگار


بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را
بیا و گرم کُن از چهره‌ات شبِ ما را

من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند”
که بی حرم چه کُنَم غصه‌های فردا را

خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد
بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را

به موجِ انت قسم به نامِ توام
که بُرده گریه‌یِ ما آبرویِ دریا را

گدایِ هر شبم و کاسه گردم و ندهم
به یک نگاهِ کریمانه‌ات دو دنیا را

مرا بِبَر بِچِشَم زیرِ پا مغیلان را
مرا بِبَر که ببینم به نیزه سرها را

خدا کند که بیایی شبی به روضه‌یِ ما
شنیده‌ام که به سر سر زدی کلیسا را

خوشا به پنجه‌ی راهب که شانه‌ات می‌زد
به آنکه بُرد دلِ راهبان ترسا را

به پیر‌مرد غریبی که شُست گیسویت
گرفت از سر و رویِ تو خاکِ صحرا را

خوشا به بزم عزاخانه‌اش که تا دَمِ صبح
شنید پیشِ سرَت روضه‌هایِ زهرا را

چرا بُرید سرت را به رویِ دامنِ من
چرا نشاند به خون این دو چشمِ زیبا را

چگونه سنگ شکسته جبین و دندانت
چگونه زخم تَرَک داده رویِ لبها را

به رویِ نیزه سرت بود و خیمه‌ها می‌سوخت
رسید شعله و زلفِ تو در هوا می‌سوخت
حسن لطفی


خدا کُنَد زِ لبت یک سلام هم باشد
وَ سایه‌ات به سرم مُستدام هم باشد

بریز گیسویِ خود را به شانه‌های نسیم
که خوشتر است که ماهم تمام هم باشد

کم است اینهمه دشنام‌های طولانی
که کوچه کوچه نگاهِ حرام هم باشد

گذشتن از گذرِ تنگِ کوچه‌ها سخت است
و سخت تر که در آن ازدحام هم باشد

فقط نه اینکه پُر از آشناست هر طرفم
کنیزِ خانه‌ی‌مان رویِ بام هم باشد

شبِ گذشته یتیمت به ضربِ زجر آمد
بلورِ خورده تَرَک بی دوام هم باشد

چه حال می‌شوی آن لحظه‌ای که تنهایی
اگر که با تو سنان هم کلام هم باشد

خدا کُنَد سرِ طفلت نیاُفتد از نیزه
خدا کُنَد که سرش تا به شام هم باشد

لباس کهنه‌ی خود را برایم آوردند
میانِ کوفه کمی احترام هم باشد

دلم خوش است که با نیزه‌ی تو می‌آیم
اگرچه فاصله‌ام یک دو گام هم باشد
حسن لطفی


دچار درد دو چندان شدیم بعد از تو
چقدر بی سر و سامان شدیم بعد از تو
بیا ببین ز گریبان پاره معلوم است
چقدر زار و پریشان شدیم بعد از تو

نبود باورمان داغ سخت و سنگین ات
مقیم خیمه الاحزان شدیم بعد از تو
سرت بهانه ی خوبی برای گریه شده
هر آینه همه گریان شدیم بعد از تو
سوار نیزه نشین حرم تماشا کن
اسیر گرگ بیابان شدیم بعد از تو
تمام عائله های گرسنه سیر شدند
به کعب نی همه مهمان شدیم بعد از تو
اگر امان بدهد تازیانه خواهم گفت
چگونه راهی زندان شدیم بعد از تو
شبی بدون تو قدر هزار سال گذشت
اسیر شام غریبان شدیم بعد از تو

چرا خوشی به من و بچه ها نمی آید ؟؟
بگو که رخت اسارت به ما نمی آید

علیرضا خاکساری


ما را پناه نیست به جز کشتی نجات
راه نجات ماست از این دار مشکلات
 
بر پرچم سیاه غمش تکیه می کنم
جانم فدای ماتم لب تشنهء فرات
بودند دیو و دَد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کائنات
 
گودال تنگ و روی تن شاه پر ز سنگ
نیزه شکسته ها به تنش از همه جهات
 
از بس شلوغ بود که دیگر نمی رسید
از روی تل صدای فغان مخدرات
 
باز این چه شورش است! خدایا همه زدند
با تیغ و سنگ و نیزه در آن همهمه زدند

عماد بهرامی


راوی نوشت روی تنت پا گذاشتند
سر را جدا نموده و تن را گذاشتند

آقا بگو که بی صفتان روی پیکرت
جایی برای بوسه ی زهرا گذاشتند؟؟

نزدیک عصر بود که زینب اسیر شد
نزدیک عصر بود تنت جا گذاشتند

رفتند و پیکر همه ی هست فاطمه
بر روی خاک در دل صحرا گذاشتند

بخشیدی از کرامت خود هرچه داشتی
پیراهنت برای تماشا گذاشتند

دادی به خاک جسم علی اصغر و ببین
اکنون به روی نیزه سرش را گذاشتند

خیز و ببین که راس علی اکبر تورا
در همجواری سر سقا گذاشتند

تا خون کنند جان و دل زینب تورا
راس به خون خضاب تو بالا گذاشتند

علی اصغر یزدی


  وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد
ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد

تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد

کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب می خورد

از هول خیمه های جوان مرده می رسند
اشکم به درد قصه ارباب می خورد

ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب می خورد

ای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب می خورد

قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت
تصویر حمزه در جگرش آب می خورد

وقتی نظر به خون و پر و بال می کنی
آیینه جان تجسم اعمال می کنی

گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی

با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی

وزن نسیم طبع تو را خسته می کند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی

خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی

اینجا ضمیر مرجع خود را ز دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی

این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش

بازاریان کوفه به دینار دلخوشند
اما خوش است چشم تو با زاری خودش

راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش

زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش

آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیس های بال شکن را شهاب شد

عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد

در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد

برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد

آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد

چشمش ز چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد

پایش نمی رسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد

(احمد بابایی)

  آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است "

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

(سید حمید رضا برقعی)

علی اصغر

رباب لشگر خود را به دست اقا داد
خدا کند نرود پیش اش آبروی رباب

علی بهانه گرفت جای آب تیر آمد
سفید شد همان لحظه تار موی رباب

غروب روز دهم بعد عصر عاشورا
کسی نبود نباشد به جست و جوی رباب

تمام نفرتم از خنده های حرمله بود
همان که قهقهه میزد به های و هوی رباب

خدا کند که نباشد سر علی اصغر
سری ز نیزه زمین خورد پیش روی رباب

 محمد مهدی نسترن


نگاهی با تبسم بی خبر انداختی رفتی

چه آتش بود بر جان پدر انداختی رفتی؟

به یک الله أکبر با اذان اکبری ، اصغر!

چه شد؟ غیر از مرا در پشت سر انداختی رفتی

به قلب من – من بی بال و پر – تیر هلاکت را

به مادر هم کمانی بر کمر انداختی رفتی

جگر از تشنگی ، از داغ اکبر ، پاره شد ، دیگر

چه داغی بود بر پاره جگر انداختی رفتی؟

به روی دوش من چشمت تماشای که را می کرد؟

که یک باره مرا هم از نظر انداختی رفتی

تمام آسمان از خون تو پُر شد ، سلاحت بود

که گفته در دل لشکر سپر انداختی رفتی؟

پدر دنبال تو می آید اما بر دل مادر

چه اندوهی چه آهی در سحر انداختی رفتی

سید علی


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

پرورش قارچ remilesria quitranochcea liworkboba چاپ و پخش انتشارات کتاب هرمز Bethann's notes Christopher's receptions وبلاگ سفیر تاریخ علوم اجتماعی لاله های واژگون چاسخار-اشعار موسی عباسی